دخترکدخترک، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره
دختر دومیدختر دومی، تا این لحظه: 17 سال و 3 ماه و 7 روز سن داره
دختر بزرگهدختر بزرگه، تا این لحظه: 22 سال و 4 ماه و 24 روز سن داره

❤❤❤سه دختر من❤❤❤

دیدگاه

خانه ی جدید هنوز کلی کار نصفه و نیمه در سایر طبقات دارد و در طول روز ، کابینت کار و قرنیز کار و برقکار و  ... ، مدام در حال رفت و آمد هستند جهت انجام کارهای سایر طبقات. دیروز ظهر -بعد از ناهار-خطاب به دخترها جهت یاد آوری موارد ایمنی: "وقتی با آسانسور در رفت و آمد هستید ، اگر دیدید غریبه ای در یکی از طبقات خواست از آسانسور استفاده کند ، همان موقع پیاده شوید!!!"   و اصلاحیه همسر در ادامه ی خطابه ی بنده: "از این به بعد وقتی با آسانسور در رفت و آمد هستید ، اگر دیدید غریبه ای خواست از آسانسور استفاده کند ، از او بخواهید تا صبر کند و بعد از رسیدن شما به مقصد ، از آسانسور استفاده کند!"  ...
29 دی 1393

برگه ی جدید زندگی...

هفت سال خاطره تمام شد... هفت سال در خانه قبلی نشسته بودیم یک پنجم روزهای عمرم را... هفت سالی که خیلی از خاطراتش خوب بود و خیلی از خاطراتش بد! از خانه قبلی دختر بزرگم به مقطع جدید تحصیلی رفت و دختر دومی به کلاس اول .  و دخترک در آن متولد شد. از این خانه به آرزوی بزرگم که حج بود رسیدم . شش عید نوروز را در این خانه گذراندیم. روزهایی را در این خانه گذراندم که دلم نمیخواهد برگردند. و روزهایی که دلم می خواهد همیشه در خاطره ام بماند. حالا چند روزیست که به خانه جدید منتقل شده ایم. خانه ای که خدا برای بخشیدنش به ما ، لطف و محبت را در حقمان تمام کرده است. اما... مثل هر تغییر و تحول...
23 دی 1393

دلسوزی

    با دو تا دختر کوچکترها می رویم خرید و دختر دومی برایم در راه حرف می زند. -"مامان این آقای ...(سرایدار جوان مدرسه) چقدر بدبخت و بیچاره ست.دلم انقدر براش می سوزه.نگاش می کنم ناراحت میشم." =چرا مامان ؟ -"آخه مامان همش سرش درد می کنه.همیشه سرش بسته ست.چشماش همیشه میخواد بسته بشه.ولی هیچ کس رعایتش رو نمی کنه.همه بهش کار می گن.مجبوره حیاط رو تمیز کنه. هیچکس بهش نمیگه برو یه دقیقه بخواب تا سرت خوب شه.خیلی بدبخته مامان!"   توضیح: آقای ... (سرایدار جوان مدرسه) همیشه برای در امان ماندن از سرمای زمستان هدبند سیاه رنگش را تا بالای چشمش می کشد.و به خاطر بادی که می خورد به چشمهایش وقت موتورسوا...
11 دی 1393

یلدای 93

شب یلدای امسال ما دو روز دیر تر از موعد برگزار شد. فقط بابت اینکه بچه ها هم احترام را یاد بگیرند و هم از سنتهای ایرانیمان بی خبر نمانند. خلاصه در خانواده پنج نفری ما ، شب یلدایی بسیار ساده و در عین حال خوب و خوش برگزار شد.           توضیح: میز وسط اتاق ، بنا بر آرزوی دختر دومی و در مدت 3 سوت تبدیل شد به یک کرسی کوچک! که خانوادگی و به صورت نمادین! دورش نشستیم و تنقلات خوردیم و یلدا را جشن گرفتیم!!! ...
5 دی 1393

کلمات قصار!

    دخترک پلاستیک خوراکی هایش را می دهد به دستم و می گوید: " مامان گُمِش کن!" می پرسم: چی؟ می گوید: " گمش کن که من نخورم!" می دود به سمت راهرو و می گوید: "اینجا گمش کنم خوبه؟!"   *********************************************************************   دخترک مدام کیف و کتاب و دفترش را اینطرف و آنطف می برد و می گوید: "من کلاس دُمُّم  (دوم) هستم." و یک خط کش کوچک را نشان تک تکمان می دهد و می گوید: " اینو خانوممون خریده.می دونی اسمش چیه؟ خانوم مُلَلّم (معلم)!!!" ********************************...
3 دی 1393
1